زینب سادات مامان زینب سادات مامان ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

زندگی من،زینب سادات

شیر نخوردن خانوم کوچولو

دختری مامان فدات بشم که اینقده الان شیرین شدی،همش با اون خنده هات منو دیوونه خودت میکنی،دلم میخواد بغلت بگیرم و اونقدررررر فشااااااارت بدم تا آرووووم بشم.از بس که مامان عاشقته دخترم. یه چند روزی میشد که خانومی مامان خوب شیر نمیخورد شاید در کل دو وعده رو خوب میخورد اونم تو شب و اول صبح.واسه همین گفتم شاید اتفاقی افتاده برات و تصمیم گرفتم ببرمت دکتر.البته اینو هم میدونم که یه کم شیر خودم به نسبت قبل کمتر شده چون استراحت کافی رو ندارم.بالاخره دیشب با مامان فاطمه و بابا میثم رفتیم بیمارستان.بابایی تو ماشین منتظر ما موند تا ما بریم و برگردیم.هوا که سرد بود و نم نم بارون هم میومد رفتیم داخل و یه ساعتی هم معطل موندیم تا نوبتمون بشه،من از این اقا...
17 آبان 1394

روزهای شیرین مادری

دختر کوچولوی مامان روز به روز شیرین تر و دلنشین تر میشی،عاشقتم دخترم دارم به این فکر میکنم که این روزها چقد زود گذشت،هیچی نفهمیدم هیچی هیچی!عاشق اینم که باهات حرف بزنم و تو با خنده های بلند بلندت منو شاد کنی،زندگیم عالی شده عااااااااالی!امروز شما دو ماه و بیست و سه روزته! خونه مامان فاطمه رو داریم درست میکنیم و الان مدتی میشه که ما اومدیم خونه خاله اینا.شبا رو خونه خودمون میخوابیم ولی روزا اکثر وقتا خونه خاله ایناییم.برای بار سوم شما رو بردیم سورک تا روز تاسوعا رو اونجا باشی.از اینکه سرما بخوری میترسیدم ولی خدا رو شکر روز قبل از اینکه بریم رفتم مغازه و واسه دخترم یه بلور دامن مخمل خوشگل گرفتم تا بپوشین و سرما نخورین،البته واسه ادای نذر رفتم...
5 آبان 1394
1